کاش می تونستم همه چی رو تغییر بدم.کاش می تونستم داد بزنم تا خالی بشم.
خسته م از هرچی دلداری بیخودیه، خسته م از هرچی امید الکیه.
آخه مگه میشه بیخیال بود؟ مگه این روزگار نامرد هزار چهره میذاره؟
کاش هیچ امیدی به زنده بودنم نبود که لا اقل چند روزی رو همه باهام مهربون بودن،
که لا اقل این چند روز هیشکی ازم توقع چیزی رو نداشت.
میدونی؟ سخته به دیگرون ثابت کنی خسته شدی از تکرار،
خسته شدی از اینکه ازت توقع زیادی داشته باشن.
چه جوری میشه به بقیه فهموند که هر آدمی حق داره چند دقیقه،چند ساعت،
یا چند روز تو زندگیش فقط متعلق به خودش باشه
بدون اینکه دغدغۀ اینو داشته باشه که دیگران چی فکر میکنن و چی میگن.
کاش همدیگرو درک میکردیم،
کاش گاهی به هم فرصت میدادیم فقط چند ساعت واسه خودمون باشیم.
فهموندن این حرفا به آدما کار سختیه.دوس دارم برم یه جای دور که هیشکی منو نشناسه.
یه جایی که ذهنمو بتونم پاک پاک کنم از هرچی که توشه.
یه جایی که خیالم راحت باشه حداقل از غم دوری من و به خاطر من اونایی که
دوسشون دارم باهم مهربون شدن.با تمام وجودم حاضرم اینکارو کنم.
دیگه بدست آوردن هیچ چیز یا هیچ کس برام آرزو نیست.
فقط دنبال یه چیزم،ی
به دل خوش که بتونم بقیه عمرم رو باهاش ادامه بدم.
یعنی میشه؟